اسم گذاشتن. تسمیه. نامیدن. نام گذاری، خواندن. به نام خواندن، نامزد کردن. (از ناظم الاطباء) ، مشهور و نامی کردن. به شهرت رساندن، به مقام و منصب رساندن. جاه و مقام دادن: نیاکانت را همچنان نام داد به هر جای بر دشمنان کام داد. فردوسی. رجوع به نام شود
اسم گذاشتن. تسمیه. نامیدن. نام گذاری، خواندن. به نام خواندن، نامزد کردن. (از ناظم الاطباء) ، مشهور و نامی کردن. به شهرت رساندن، به مقام و منصب رساندن. جاه و مقام دادن: نیاکانت را همچنان نام داد به هر جای بر دشمنان کام داد. فردوسی. رجوع به نام شود
روزی دادن. رزق رساندن. با بذل و بخشش معاش اطرافیان و زیردستان را تأمین کردن. روزی رساندن. موجبات معیشت دیگران فراهم کردن: به فضل و خوی پسندیده جست باید نام دگر به دادن نان و به بذل کردن زر. فرخی. و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد. (تاریخ بیهقی). آنکه او از آسمان باران دهد هم تواند کو به رحمت نان دهد. مولوی. مخور هول ابلیس تا جان دهد همان کس که دندان دهد نان دهد. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 149). بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت شب از بهر درویش شبخانه ساخت. سعدی
روزی دادن. رزق رساندن. با بذل و بخشش معاش اطرافیان و زیردستان را تأمین کردن. روزی رساندن. موجبات معیشت دیگران فراهم کردن: به فضل و خوی پسندیده جست باید نام دگر به دادن نان و به بذل کردن زر. فرخی. و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد. (تاریخ بیهقی). آنکه او از آسمان باران دهد هم تواند کو به رحمت نان دهد. مولوی. مخور هول ابلیس تا جان دهد همان کس که دندان دهد نان دهد. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 149). بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت شب از بهر درویش شبخانه ساخت. سعدی
آراستن. مرتب کردن. انتظام دادن: انصاف تو مصری است که در رستۀ او دیو نظم از جهت محتسبی داده دکان را. انوری. ، پیوستن. نظم کردن. به شعر درآوردن: سخن را سهل باشد نظم دادن بباید لیک بر نظم ایستادن. نظامی
آراستن. مرتب کردن. انتظام دادن: انصاف تو مصری است که در رستۀ او دیو نظم از جهت محتسبی داده دکان را. انوری. ، پیوستن. نظم کردن. به شعر درآوردن: سخن را سهل باشد نظم دادن بباید لیک بر نظم ایستادن. نظامی
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن: بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو. فردوسی. روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم. خاقانی. کام درویشان و مسکینان بده تا همه کامت برآرد کردگار. سعدی. من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمیدهی بناکام. سعدی. سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست. میربرهان ابرقویی (از آنندراج). گل کام تازگی و تری داد در هرات مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند. درویش واله هروی (از آنندراج). - کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری: نیاکانت را همچنان نام داد به هرجای بر دشمنان کام داد. فردوسی. دلم را برزم اندر آرام ده بر ایرانیان بر، ورا کام ده. فردوسی
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن: بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو. فردوسی. روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم. خاقانی. کام درویشان و مسکینان بده تا همه کامت برآرد کردگار. سعدی. من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمیدهی بناکام. سعدی. سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست. میربرهان ابرقویی (از آنندراج). گل کام تازگی و تری داد در هرات مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند. درویش واله هروی (از آنندراج). - کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری: نیاکانت را همچنان نام داد به هرجای بر دشمنان کام داد. فردوسی. دلم را برزم اندر آرام ده بر ایرانیان بر، ورا کام ده. فردوسی
بسامان کردن. مرتب کردن. سامان دادن. آراستن: چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد نظام دنیا رانک بی نظام باید کرد. ناصرخسرو. نظام داد نظامات ملک را بسخن چنان که کار مقیمان خاک را به سخا. انوری (از آنندراج). ، سلام نظامی دادن (در تداول) ، بشیوۀ نظامیان ادای احترام کردن
بسامان کردن. مرتب کردن. سامان دادن. آراستن: چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد نظام دنیا رانک بی نظام باید کرد. ناصرخسرو. نظام داد نظامات ملک را بسخن چنان که کار مقیمان خاک را به سخا. انوری (از آنندراج). ، سلام نظامی دادن (در تداول) ، بشیوۀ نظامیان ادای احترام کردن
فحش دادن. نام کسی را به زشتی بردن. عیب کسی را گفتن. (ناظم الاطباء). ناسزا گفتن. استقذاف. (دهار). استیعاب. اسماع. (تاج المصادر بیهقی). اهتماط. بجوس. تسبیب. تشریز. تطلیه. تقاذف. تقصیب. تلقع. تمطیط. تهجیل. تهلیب. تهنید. جرح. جهار. (منتهی الارب). رصن. (تاج المصادر بیهقی). رمی. (دهار). سب. سبع. سحل. شتر. (منتهی الارب). شتم. (دهار). عذق. عضب. قد. قذع. (منتهی الارب). قذف. (دهار). قصب. قفو. لبخ. لحو. لسن. مجاهره. مسافاه. مسافهه. مشاتمه. معاقمه. مقع. نحل. نخیط. هلب. (منتهی الارب) : برآشفت پیران و دشنام داد بدو گفت کای بدرگ بدنژاد. فردوسی. بدان طمع که به دادن بلندنام شوی بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام. فرخی. سالی از خویشتن خجل باشد گر کسی را بحق دهد دشنام. فرخی. تا کی از راه مطربان شنوم که ترا می همی دهد دشنام. فرخی. اوکار را دشنامها دادند و مخنث خواندند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ 2 ص 604). نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 48). تاش ماهرو سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 337). دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک دشنام مثل چون درم دیرمدار است. ناصرخسرو. دشنام که خود به خود دهد مرد سرمایۀآفرین شمارش. خاقانی. وربندهی دهمت صد دشنام که یکی زآن به اشتری نبرند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 851). دشنام بی تحاشی دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدی). دشنامم داد، سقطش گفتم. (گلستان سعدی). گر بلندت کسی دهد دشنام به که ساکن دهد جواب سلام. سعدی. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب. سعدی. برخاستم که دست دعایی برآورم دشنام داد و رخش دگر راه راندو رفت. وحشی (از آنندراج). تشاتم، تلاعن، تهارط، مشاتمه، معاقره، مماشقه، دشنام دادن یکدیگر را. تجادع، تجارز، جداع، مجادعه، مخاضنه، با هم دشنام دادن. (از منتهی الارب). مکاوحه، با کسی دشنام دادن. (دهار). تهجاء، هجاء، هجو، دشنام دادن کسی رابه شعر. تهلیل، سپس بازماندن و بازایستادن از دشنام دادن. مدرقع، آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. مهاتره، بباطل دشنام دادن. (از منتهی الارب). - دشنام داده شده، سرزنش کرده شده و ملامت کرده شده. (ناظم الاطباء). - ، ملعون و لعنت کرده شده. (ناظم الاطباء). لعین. مشتوم. (از منتهی الارب)
فحش دادن. نام کسی را به زشتی بردن. عیب کسی را گفتن. (ناظم الاطباء). ناسزا گفتن. استقذاف. (دهار). استیعاب. اسماع. (تاج المصادر بیهقی). اهتماط. بجوس. تسبیب. تشریز. تطلیه. تقاذف. تقصیب. تلقع. تمطیط. تهجیل. تهلیب. تهنید. جرح. جهار. (منتهی الارب). رصن. (تاج المصادر بیهقی). رمی. (دهار). سب. سبع. سحل. شتر. (منتهی الارب). شتم. (دهار). عذق. عضب. قد. قذع. (منتهی الارب). قذف. (دهار). قصب. قفو. لبخ. لحو. لسن. مجاهره. مسافاه. مسافهه. مشاتمه. معاقمه. مقع. نحل. نخیط. هلب. (منتهی الارب) : برآشفت پیران و دشنام داد بدو گفت کای بدرگ بدنژاد. فردوسی. بدان طمع که به دادن بلندنام شوی بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام. فرخی. سالی از خویشتن خجل باشد گر کسی را بحق دهد دشنام. فرخی. تا کی از راه مطربان شنوم که ترا می همی دهد دشنام. فرخی. اوکار را دشنامها دادند و مخنث خواندند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ 2 ص 604). نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 48). تاش ماهرو سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 337). دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک دشنام مثل چون درم دیرمدار است. ناصرخسرو. دشنام که خود به خود دهد مرد سرمایۀآفرین شمارش. خاقانی. وربَندْهی دهمْت صد دشنام که یکی زآن به اشتری نبرند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 851). دشنام بی تحاشی دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدی). دشنامم داد، سقطش گفتم. (گلستان سعدی). گر بلندت کسی دهد دشنام به که ساکن دهد جواب سلام. سعدی. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب. سعدی. برخاستم که دست دعایی برآورم دشنام داد و رخش دگر راه راندو رفت. وحشی (از آنندراج). تشاتم، تلاعن، تهارط، مشاتمه، معاقره، مماشقه، دشنام دادن یکدیگر را. تجادع، تجارز، جداع، مجادعه، مخاضنه، با هم دشنام دادن. (از منتهی الارب). مکاوحه، با کسی دشنام دادن. (دهار). تهجاء، هجاء، هجو، دشنام دادن کسی رابه شعر. تهلیل، سپس بازماندن و بازایستادن از دشنام دادن. مدرقع، آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. مهاتره، بباطل دشنام دادن. (از منتهی الارب). - دشنام داده شده، سرزنش کرده شده و ملامت کرده شده. (ناظم الاطباء). - ، ملعون و لعنت کرده شده. (ناظم الاطباء). لعین. مشتوم. (از منتهی الارب)