جدول جو
جدول جو

معنی نام دادن - جستجوی لغت در جدول جو

نام دادن
(ظَ دَ)
اسم گذاشتن. تسمیه. نامیدن. نام گذاری، خواندن. به نام خواندن، نامزد کردن. (از ناظم الاطباء) ، مشهور و نامی کردن. به شهرت رساندن، به مقام و منصب رساندن. جاه و مقام دادن:
نیاکانت را همچنان نام داد
به هر جای بر دشمنان کام داد.
فردوسی.
رجوع به نام شود
لغت نامه دهخدا
نام دادن
اسم گذاشتن تسمیه، بنام خواندن، نامزدکردن، مشهور کردن معروف ساختن، بمقام ومنصب رساندن: نیاکانت را همچنان نام داد بهر جای بر دشمنان کام داد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندام دادن
تصویر اندام دادن
کنایه از آراستن، نظم و ترتیب دادن
فرهنگ فارسی عمید
(تُ تَ دَ)
رام کردن. آرام کردن. راحت کردن:
جلوه گری کرد و بیک غمزه او
فتنه نمود و دو جهان رام داد.
مولوی (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(غِ وْ بَ کَ / کِ دَ)
آب کم دادن. (فرهنگ فارسی معین). مرطوب کردن. خیس کردن:
سخن را به نم کن به دانش که خاک
نیامد به هم تا ندادیش نم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ مَ دَ)
روزی دادن. رزق رساندن. با بذل و بخشش معاش اطرافیان و زیردستان را تأمین کردن. روزی رساندن. موجبات معیشت دیگران فراهم کردن:
به فضل و خوی پسندیده جست باید نام
دگر به دادن نان و به بذل کردن زر.
فرخی.
و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد. (تاریخ بیهقی).
آنکه او از آسمان باران دهد
هم تواند کو به رحمت نان دهد.
مولوی.
مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 149).
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت
شب از بهر درویش شبخانه ساخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عِ گَ دَ)
آراستن. مرتب کردن. انتظام دادن:
انصاف تو مصری است که در رستۀ او دیو
نظم از جهت محتسبی داده دکان را.
انوری.
، پیوستن. نظم کردن. به شعر درآوردن:
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ اَ تَ)
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن:
بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو.
فردوسی.
روزی بس خرم است می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد.
منوچهری.
گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم.
خاقانی.
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کامت برآرد کردگار.
سعدی.
من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمیدهی بناکام.
سعدی.
سر زلف بتان میداد کامم
ولی روی پریشانی سیاهست.
میربرهان ابرقویی (از آنندراج).
گل کام تازگی و تری داد در هرات
مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری:
نیاکانت را همچنان نام داد
به هرجای بر دشمنان کام داد.
فردوسی.
دلم را برزم اندر آرام ده
بر ایرانیان بر، ورا کام ده.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عِ کَ دَ)
بسامان کردن. مرتب کردن. سامان دادن. آراستن:
چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دنیا رانک بی نظام باید کرد.
ناصرخسرو.
نظام داد نظامات ملک را بسخن
چنان که کار مقیمان خاک را به سخا.
انوری (از آنندراج).
، سلام نظامی دادن (در تداول) ، بشیوۀ نظامیان ادای احترام کردن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
فحش دادن. نام کسی را به زشتی بردن. عیب کسی را گفتن. (ناظم الاطباء). ناسزا گفتن. استقذاف. (دهار). استیعاب. اسماع. (تاج المصادر بیهقی). اهتماط. بجوس. تسبیب. تشریز. تطلیه. تقاذف. تقصیب. تلقع. تمطیط. تهجیل. تهلیب. تهنید. جرح. جهار. (منتهی الارب). رصن. (تاج المصادر بیهقی). رمی. (دهار). سب. سبع. سحل. شتر. (منتهی الارب). شتم. (دهار). عذق. عضب. قد. قذع. (منتهی الارب). قذف. (دهار). قصب. قفو. لبخ. لحو. لسن. مجاهره. مسافاه. مسافهه. مشاتمه. معاقمه. مقع. نحل. نخیط. هلب. (منتهی الارب) :
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
فردوسی.
بدان طمع که به دادن بلندنام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام.
فرخی.
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را بحق دهد دشنام.
فرخی.
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام.
فرخی.
اوکار را دشنامها دادند و مخنث خواندند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ 2 ص 604). نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 48). تاش ماهرو سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. (تاریخ بیهقی ص 337).
دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیرمدار است.
ناصرخسرو.
دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمایۀآفرین شمارش.
خاقانی.
وربندهی دهمت صد دشنام
که یکی زآن به اشتری نبرند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 851).
دشنام بی تحاشی دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدی). دشنامم داد، سقطش گفتم. (گلستان سعدی).
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی.
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب.
سعدی.
برخاستم که دست دعایی برآورم
دشنام داد و رخش دگر راه راندو رفت.
وحشی (از آنندراج).
تشاتم، تلاعن، تهارط، مشاتمه، معاقره، مماشقه، دشنام دادن یکدیگر را. تجادع، تجارز، جداع، مجادعه، مخاضنه، با هم دشنام دادن. (از منتهی الارب). مکاوحه، با کسی دشنام دادن. (دهار). تهجاء، هجاء، هجو، دشنام دادن کسی رابه شعر. تهلیل، سپس بازماندن و بازایستادن از دشنام دادن. مدرقع، آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. مهاتره، بباطل دشنام دادن. (از منتهی الارب).
- دشنام داده شده، سرزنش کرده شده و ملامت کرده شده. (ناظم الاطباء).
- ، ملعون و لعنت کرده شده. (ناظم الاطباء). لعین. مشتوم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انعام دادن
تصویر انعام دادن
پاداش دادن شاگردانه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد دادن
تصویر داد دادن
داد کردن، عدل، انصاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساز دادن
تصویر ساز دادن
آماده کردن، ساز پرداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داو دادن
تصویر داو دادن
نوبت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب دادن
تصویر تاب دادن
فتیله کردن، پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انس دادن
تصویر انس دادن
ایجاد انس و الفت کردن میان دو یا چند تن ایناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکم دادن
تصویر شکم دادن
انحنا پیدا کردن: دیوار شکم دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندام دادن
تصویر اندام دادن
نظم دادن مرتب ساختن آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجام دادن
تصویر انجام دادن
اجرا کردن عمل کردن، بپایان رسانیدن کامل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امر دادن
تصویر امر دادن
فرمان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان دادن
تصویر جان دادن
قبض روح شدن، جان سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سان دادن
تصویر سان دادن
عرض سلاح و سامان لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال دادن
تصویر سال دادن
بیاد مرده یکسال پس از مرگ او اطعام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
اظهار عقیده کردن، حکم کردن، رای دادن، چاشتن و یچیرنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه دادن
تصویر راه دادن
گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز دادن
تصویر باز دادن
پس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تسکین دادن تسلی دادن، ایجاد آرامش بوجود آوردن امنیت، اطمینان دادن مطمئن ساختن، مسکن دادن منزل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
آب کم دادن: نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست بکشته زار (بکشت زار) جگرتشنگان ندادنمی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وام دادن
تصویر وام دادن
قرض دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظام دادن
تصویر نظام دادن
مرتب و منظم کردن، سامان دادن، آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظم دادن
تصویر نظم دادن
نهیدن راینیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بخشیدن نان عطاکردن نان، روزی رساندن رزق دادن: اوراببهانه نان دادن درخانه کشتندزن بترسید وبگریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام دادن
تصویر کام دادن
کام بخشیدن: (سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست) (میر برهان ابر قوهی)
فرهنگ لغت هوشیار
در معرض باد گذاشتن: پس از کوبیدن خرمن را باد میدهند، نیست و نابود کردن از دست دادن تلف کردن از کف دادن امری یا چیزی را بدون اخذ نتیجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
اجازه دادن
فرهنگ واژه فارسی سره